محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

روزهای زندگی من

محمد و یه گام دیگه به مستقل شدن

سلام عزیزم روزها و ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها در پی هم به سرعت در حال گذرند و این تلنگریست برایه من که با گذر هر روز تو بزرگتر میشوی و یک روز دیگر از کودکیت سپری می شود با گذر هر روز تو با کودکیت بیشتر فاصله می گیری و راه مرد شدن رو به سرعت میپیمایی و این منم که گاهی با مرور گذشته افسوس لحظه لحظه شیرین لحظات نوزادی و نو پاییت را می خورم محمدم تو هر روز بزرگتر میشوی و فهمیده تر و این شاید برایه یه مادر آن قدر شیرین باشد که حلاوتش اجازه افسوس برایه روزهایه از دست رفته را ندهد اما من دوست ندارم روزی افسوس از دست دادن این روزها و لحظات را بخورم به خاطر همین سعی میکنم از لحظه لحظه زندگیت هر چند دشوار لذت ب...
21 تير 1391

محمد و سفر

سلام قند عسلی: عزیزم تو این دو سه روز اخیر که برات نتونستم بنویسم یه سری وقایع خوب برامون اتفاق افتاد که اولیش یه سفر کوتاه من و شما به همراه بابا جون به بجنورد بود ,تقریبا میشه گفت بعد یه سال ,درست از زمانی که منتقل شدیم مشهد برا باباجون یه کاری بجنورد پیش اومد که باید 5شنبه بجنورد میبود ,منم که دلم خیلی واسه دوستامون و خاطرات قشنگ اونجا تنگ شده بود تصمیم گرفتم تو این سفر با بابا جون بریم چهارشنبه شب رسیدیم بجنورد تو راه پسر خیلی خوبی بودی و زمانی که از راه رسیدیم با هم رفتیم خونه آقایه حسینی همسایه قدمیمون اونجا با هلنا بازی می کردی و اگه یه چیزی می خواستی هلنا در اختیارت می ذاشت بعد اون ,شب رفتیم خونه خاله جون مل...
11 تير 1391

محمد و خانه اسباب بازی

سلام شیرینی زندگیم پسر نازم یه چند روزی میشه که قصد داشتم ببرمت یه پارک جدید که نزدیک خونمون باز شده به نام خانه اسباب بازی چند وقت پیش تبلیغاتشو دیده بودم و خیلی علاقه مند شده بودم ببینم شرایطش چه جوریه,به خاطر همین دیروز تلفنی با مدیرش صحبت کردم و یه سری اطلاعات گرفتم از تعاریف مدیر پارک میشد استنباط کرد که با توجه به روحیات شما واسه شما خوب باشه,آخه یه حسن بزرگی که داشت این بود که در صورت تمایل مامان ها هم می تونستن تو ساعاتی که بچه ها رو میارن خودشون کنار بچه هاشون حضور داشته باشن و از نزدیک با اونا همراه باشن و هم میتونستن اگه بیرون کار دارن بچه هاشون و به پرستار پارک بسپرند و هر وقت دوست داشتن بیان دنبالشون ...
1 تير 1391
1